سلام به همه دوستان
این خاطره مربوط میشه به ماه رمضان گذشته. من یک دوست دختر داشتم به نام شیما. تقریبا یکسال بود که باهم دوست بودیم. تو ماه رمضان اون روزه میگرفت و خیلی وقتا دم افطار باهم میرفتیم بیرون. یک روز بعد از افطار دلدرد بدی گرفت جوریکه براش غیر قابل تحمل بود و دائم به خودش میپیچید.
اولش قبول نکرد بره دکتر ولی وقتی دید دردش اروم نمیشه گفت که ببرمش دکتر. رفتیم یک درمونگاه مال شهرداری. دکتر که معاینه اش کرد یک آزمایش خون نوشت و گفت یک مایعی بهش بدن بخوره که حالت تهوع بگیره. تقریبا چهل دقیقه از خوردن اون گذشت ولی حالت تهوع نگرفت بعدش رفتیم آزمایشگاه و با جوابش رفتیم پیش دکتر. وقتی جواب رو نگاه کرد و فهمید که اون شربت هم کاری نکرده گفت التهاب شدید معده داری 2 تا آمپول داد که همون موقع بزنه و چند تا قرص روزی یکی بخوره.
امدیم از اتاق بیرون و من رفتم قبض تزریق گرفتم بهش گفتم بریم. ترسیدهبود گفت منتقریبا 6 ساله که آمپول نزدم گفتم دردش از دردی که داری میکشی کمتره. چون باهم راحت بودیم من هم بدون تعارف باهاش رفتم. یک میز بود و یک مرد حدود40 ساله پشتش بود گفت بفرمایید گفتم تزریق داریم آمپولا رو گرفت و گفت هر تختی خالیه بخوابید 5 تا تخت بود که 3 تاش خالی بود.
شیما گفت این یارو خیلی خشن بود نکنه بد بزنه گفتم نترس میگم یواش بزنه. شلوارش رو بازکرد و مانتوشرو زدبالا و درازکشید. شلوارش رو دادم پایین یک شورت سفید طوری پاش بود هم میخواستم شورتش رو کامل بدم پایین خودم کونش رو دید بزنم وهم دلم نمیخواست جلوی یارو کونش زیاد معلوم باشه. بالاخره یک قسمت کوچیک از یکطرف رو لخت کردم. گفت دو طرفم رو آماده کن یکهو دوتاش رو میزنه همینجا گفتم نترس من اینجام
مرده که اومد جفت آمپولا دستش بود با یک پنس و یک ظرف پر از پنبه الکلی. همه چی رو گذاشت لب میز و با یک دستش یک سرنگ رو برداشت و با دست دیگه پنس و پنبه رو گرفت به من گفت بخوام اینجا تزریق کنم بالاست دردش میگیره یک کم بدید پایینتر آدم هیزی نبود اصلا نگاه نمیکرد و سعی میکرد دستش هم به باسنش نخوره. شیما یکهو گفت اقا یواش بزنید اونهم با اخم گفت شما خودت رو شل کن کمتر دردت میاد. الکل رو مالید و سوزن رو کرد تو. شیما پاش رو تکون داد و ای کرد یارو هیچی نگفت و بی توجه تزریق رو شروع کرد . خیلی سریع تمومش کرد و سوزن رو دراورد.
با پنس یک پنبه گذاشت و من نگهش داشتم خونش که بند امد شورتش رو گشیدم بالا و پنبه رو همونجا جاگذاشتم. طرف دیگشرو لخت کردم و قبل از تزریق مرده گفت اماده ای این یک کم دردش بیشتره. من نمیدونم این چه کاریه که آمپولزنا قبل از تزریق این رو میگن. شیما هم ترسید و پاش رو سفت کرد و اورد بالا من بهش گفتم عزیزم اروم باش. تزریق کرد و وسطای امپول صدای نالش در امد. یک کم ناله کرد تا تموم شد و سرنگ رو دراورد. همون موقع یک پنبه گذاشت و تا من نگه داشتم مرده رفت. من یک کم مالیدم و احساس کردم شیما گریه کرده.
وقتی لباسش رو درست کرد و خواستیم بریم گفتم عزیزم درد داشتی گفت واقعا برای دلدردم خوب بود چون اینقدر جای دومی میسوزه که دیگه دلدردم یادم رفت.
این خاطره مربوط میشه به ماه رمضان گذشته. من یک دوست دختر داشتم به نام شیما. تقریبا یکسال بود که باهم دوست بودیم. تو ماه رمضان اون روزه میگرفت و خیلی وقتا دم افطار باهم میرفتیم بیرون. یک روز بعد از افطار دلدرد بدی گرفت جوریکه براش غیر قابل تحمل بود و دائم به خودش میپیچید.
اولش قبول نکرد بره دکتر ولی وقتی دید دردش اروم نمیشه گفت که ببرمش دکتر. رفتیم یک درمونگاه مال شهرداری. دکتر که معاینه اش کرد یک آزمایش خون نوشت و گفت یک مایعی بهش بدن بخوره که حالت تهوع بگیره. تقریبا چهل دقیقه از خوردن اون گذشت ولی حالت تهوع نگرفت بعدش رفتیم آزمایشگاه و با جوابش رفتیم پیش دکتر. وقتی جواب رو نگاه کرد و فهمید که اون شربت هم کاری نکرده گفت التهاب شدید معده داری 2 تا آمپول داد که همون موقع بزنه و چند تا قرص روزی یکی بخوره.
امدیم از اتاق بیرون و من رفتم قبض تزریق گرفتم بهش گفتم بریم. ترسیدهبود گفت منتقریبا 6 ساله که آمپول نزدم گفتم دردش از دردی که داری میکشی کمتره. چون باهم راحت بودیم من هم بدون تعارف باهاش رفتم. یک میز بود و یک مرد حدود40 ساله پشتش بود گفت بفرمایید گفتم تزریق داریم آمپولا رو گرفت و گفت هر تختی خالیه بخوابید 5 تا تخت بود که 3 تاش خالی بود.
شیما گفت این یارو خیلی خشن بود نکنه بد بزنه گفتم نترس میگم یواش بزنه. شلوارش رو بازکرد و مانتوشرو زدبالا و درازکشید. شلوارش رو دادم پایین یک شورت سفید طوری پاش بود هم میخواستم شورتش رو کامل بدم پایین خودم کونش رو دید بزنم وهم دلم نمیخواست جلوی یارو کونش زیاد معلوم باشه. بالاخره یک قسمت کوچیک از یکطرف رو لخت کردم. گفت دو طرفم رو آماده کن یکهو دوتاش رو میزنه همینجا گفتم نترس من اینجام
مرده که اومد جفت آمپولا دستش بود با یک پنس و یک ظرف پر از پنبه الکلی. همه چی رو گذاشت لب میز و با یک دستش یک سرنگ رو برداشت و با دست دیگه پنس و پنبه رو گرفت به من گفت بخوام اینجا تزریق کنم بالاست دردش میگیره یک کم بدید پایینتر آدم هیزی نبود اصلا نگاه نمیکرد و سعی میکرد دستش هم به باسنش نخوره. شیما یکهو گفت اقا یواش بزنید اونهم با اخم گفت شما خودت رو شل کن کمتر دردت میاد. الکل رو مالید و سوزن رو کرد تو. شیما پاش رو تکون داد و ای کرد یارو هیچی نگفت و بی توجه تزریق رو شروع کرد . خیلی سریع تمومش کرد و سوزن رو دراورد.
با پنس یک پنبه گذاشت و من نگهش داشتم خونش که بند امد شورتش رو گشیدم بالا و پنبه رو همونجا جاگذاشتم. طرف دیگشرو لخت کردم و قبل از تزریق مرده گفت اماده ای این یک کم دردش بیشتره. من نمیدونم این چه کاریه که آمپولزنا قبل از تزریق این رو میگن. شیما هم ترسید و پاش رو سفت کرد و اورد بالا من بهش گفتم عزیزم اروم باش. تزریق کرد و وسطای امپول صدای نالش در امد. یک کم ناله کرد تا تموم شد و سرنگ رو دراورد. همون موقع یک پنبه گذاشت و تا من نگه داشتم مرده رفت. من یک کم مالیدم و احساس کردم شیما گریه کرده.
وقتی لباسش رو درست کرد و خواستیم بریم گفتم عزیزم درد داشتی گفت واقعا برای دلدردم خوب بود چون اینقدر جای دومی میسوزه که دیگه دلدردم یادم رفت.
بچه ها کامنت پست قبلی رو ببینید!ببینید "مریم"چی به مدیر گفته.واقعا بی تربیتی! اینم زندگی و مشکلات خودشو داره,این چه طرز حرف زدنه آخه.
پاسخحذفبچه ها مدیرو حمایت کنین از شر این آدمای بیشعور.مدیر بچه ها امیدوارم با کامنت هاشون نشون بدن که طرف تو هستن
اي مريم بي تربيت!
پاسخحذفمدیر جون حمایتت می کنیم به حرفهای مریم هم توجه نکن .از آقا نیما هم بابت خاطرش ممنونم خیلی با حال بود این که پنبه رو با پنس می مالیده جالب بود
پاسخحذفمدیر جان مطمئنا تو مورد حمایت همه هستی ولی من هم نظرم اینه که خاطرات رو همینجا بذاریم
پاسخحذفاز همه بچه ها خواهش میکنم اگر میخواید نظربدید خواهشا مودب بنویسید و نه به مدیر و نه به همدیگه توهین نکنید بگذارید جو صمیمی باشه
دستت همه درد نکنه از دیدزدن فامیل و آشنا هم بنویسید
پاسخحذفنیما جان اگه اینجا خاطره بذاریم دیگه نمی شه در موردش کامنت گذاشت ولی اینجوری هر خاطره ای کامنت جداگانه داره
پاسخحذفAjab adamai hastim ha !
پاسخحذفرضا راست میگه این طوری که نمیشه کامنت ها قاطی پاطی میشه.اگه هرکی هر خاطره ای رو اینجا بذاره که نمیشه!مدیر دوست داریم
پاسخحذفینجا تا حالا همیشه جو خوب و مودبانه ای داشته.خواهش می کنم اگه نظری هم دارید مودبانه بگید و به هم توهین نکنید
پاسخحذفمدیر جون قطعا هممون حمایتت میکنیم.البته نظر منم اینه که همینجا خیلی بهتره.باز هر جوری خودت صلاح می دونی
سلام
پاسخحذفمن 2 مرحله تو زندگیم بدجوری آمپول خوردم یکی وقتی 11 سالم بود به خاطر روماتیسم مفاصل یک ماه هر روز یک پنیسیلین خوردم هر روز از مدرسه میرفتم درمونگاه و یک آمپول بدجور میخوردم خیلی دردناک بود وکلی گریه میکردم. دیگه تمام باسنم کبود بود.
تو سن 19 سالگی هم ذات الریه شدم و 15 روز صبح یکآمپول و شب 2 تا آمپول بهم میزدند با اینکه بزرگ بودم ولی مثل بچه ها گریه میکردم. واقعا از آمپول میترسم
Kasi kermanshahi inja hast??
پاسخحذففرزاد
پاسخحذفهركي به مدير بي احترامي كنه بامن طرفه.
مدير جون حمايتت مي كنيم.
مدیر جون ما همه حمایتت می کنیم .با قدرت به کارت ادامه بده
پاسخحذفمدیر جون حمایتت می کنیممممممممم!دیگه نبینم کسی به مدیر توهین کنه ها!عجب ادمایین،عادت کردن نظرای الکی بدن.
پاسخحذفHarki ampul zadan dus dare ID mano add kne===>
پاسخحذفCherkoolak.1989
خانم مدیر از حرفهای یه آدم نفهم دلسرد نشیا
پاسخحذفباید به آدم بی ادب یه آمپول گنده دردناک بزنید تا آدم شه!!!
پاسخحذف