خاطره شماره 2 از رضا :
سلام رضا هستم یک روز عصر با دوستم که از این به بعد تو داستانهام با حرف اول اسمش یعنی "ت" صداش میکنم بیرون بودیک کمی سرماخورده بود بهش گفتم شب بیا درمانگاه خودم انجام چون از امپول میترسید امتناع میکرد اما شب یکباره دیدم امد . رفت نوبت گرفت و پیش دکتر وقتی امد بیرون از قیافه اش معلوم بود امپول داره. دیدم دکتر براش دوتا امپی سیلین نوشته و دوتا تقویتی. گفتم بشین تا داروهات را بگیرم اما باهام امد تو محوطه و گفت من عمرا دوتا امپول باهم بزنم خلاصه داروهاش را گرفتم و رفتیم تو گفم برو بخواب اروم بهت میزنم نترس اینبار برخلاف همیشه و بقیه مریضها که امپول را پشت پرده اماده میردم الکل را برداشتم و رفتم با خودش داخل و شروع کردم به اماده کردن امپولها اول ب کمپلکس و ب12 را اماده و سپس اب مقطر آمپیسیلین را هم قاطیش کردم ان هم در حالیکه با نگاهش داشت التماس میکرد یکیش را بهش بزنم داشت اماده میشد صحنه خوبی بود مانتوش را زده بود بالا داشت دکمه شلوارش را باز میکرد بعد دمر خوابید و گوشه شلوارش را داد پایین من هم رفتم و کمی بیشتر کشیدم پایین شورتش هم نخ در بهشت بود و احتیاجی نداشت به پایین کشیدن. الکل را زدم و امپول را فرو کردم خودش را یک لحظه سفت کرد یک ضربه زدم به باسنش تا شل بشه و امپول را خالی کردم. و شلوارش را دادم بالا. رفتم سراغ امپول دیگه و ان را اماده کردم بهم گفت تو را خدا اروم بزن میدونستم امپولش درد زیادی داره اما بهش گفتم این دردش از اون یکی کمتره سرش را گذاشت بین دستاش و من شلوارش را دادم پایین الکل زدم و امپول را فرو کردم گفتم خودت را شل بگیر و نفس عمیق بکش و شروع بع تزریق کردم وسطاش بود مه بلند گفت اییییییییییییییییییییییییییی و میخواست برگرده گفتم تمام نشده تکون نخور خلاصه تندتر خالی کردم و امپول را کشیدم بیرون برگشت دیدم اشک تو چشماش جمع شده کمی جاش را براش مالیدم و شلوارش را دادم بالا و الکل را برداشتم و امدم بیرون بعد از چند دقیقه دیدم لنگون لنگون داره میاد بیرون و براش یک تاکسی دربست کردم و رفت خانه. این را هم اضافه کنم که امپول دومش را چون حالش بد بوده و خاله هاش که خانه اشان بوده به زور داد و بیداد پدر و مادرش خاله براش تزریق کرده که اگر خودش دوست داشته باشه براتون تعریف میکنه.