۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

خاطره آقا نیما


سلام به همه دوستان 
این خاطره مربوط میشه به  ماه رمضان گذشته. من یک دوست دختر داشتم  به نام شیما.  تقریبا یکسال بود که باهم دوست بودیم. تو ماه رمضان اون روزه میگرفت و خیلی وقتا دم افطار باهم میرفتیم بیرون. یک روز بعد  از افطار دلدرد بدی گرفت جوریکه براش غیر قابل تحمل بود و دائم به خودش میپیچید.
اولش قبول  نکرد  بره دکتر ولی وقتی دید  دردش  اروم نمیشه گفت  که  ببرمش دکتر. رفتیم یک درمونگاه مال شهرداری. دکتر  که معاینه اش کرد یک آزمایش خون  نوشت و گفت یک مایعی بهش بدن بخوره که حالت تهوع بگیره. تقریبا چهل دقیقه از خوردن  اون گذشت  ولی حالت  تهوع نگرفت  بعدش رفتیم آزمایشگاه  و با جوابش رفتیم پیش دکتر. وقتی جواب رو  نگاه کرد و فهمید که اون شربت هم کاری نکرده گفت التهاب شدید معده داری 2 تا آمپول داد که همون موقع بزنه و چند تا قرص روزی یکی بخوره. 
امدیم از اتاق بیرون و من رفتم  قبض تزریق گرفتم بهش گفتم  بریم.  ترسیدهبود  گفت منتقریبا 6 ساله  که آمپول نزدم گفتم دردش از دردی که داری میکشی کمتره. چون  باهم راحت بودیم من هم  بدون تعارف باهاش  رفتم. یک میز بود و یک مرد  حدود40 ساله پشتش  بود  گفت بفرمایید گفتم تزریق داریم آمپولا رو گرفت و گفت هر تختی خالیه بخوابید  5  تا  تخت بود که  3 تاش خالی بود.  
شیما گفت  این یارو خیلی خشن بود نکنه بد  بزنه گفتم نترس میگم یواش بزنه. شلوارش رو بازکرد و مانتوشرو  زدبالا و درازکشید. شلوارش رو دادم پایین  یک شورت سفید طوری پاش بود هم میخواستم شورتش رو کامل بدم پایین خودم کونش رو دید بزنم وهم دلم نمیخواست جلوی یارو کونش زیاد معلوم باشه. بالاخره یک قسمت کوچیک از یکطرف رو لخت کردم. گفت دو طرفم رو آماده کن یکهو دوتاش رو میزنه همینجا گفتم نترس من اینجام
مرده که اومد جفت آمپولا  دستش بود با  یک  پنس و یک ظرف پر از پنبه الکلی. همه چی رو گذاشت لب میز و با یک دستش یک سرنگ رو برداشت و با دست دیگه پنس و پنبه رو گرفت به من گفت بخوام اینجا تزریق کنم بالاست دردش میگیره یک کم بدید پایینتر آدم هیزی نبود اصلا نگاه نمیکرد و سعی میکرد دستش هم به باسنش نخوره. شیما یکهو گفت اقا یواش بزنید اونهم با اخم گفت شما خودت رو شل کن کمتر دردت میاد. الکل رو مالید و سوزن رو کرد تو. شیما پاش رو تکون داد و ای کرد یارو هیچی نگفت و بی توجه تزریق رو شروع کرد . خیلی سریع تمومش کرد و سوزن رو دراورد. 
با پنس یک پنبه گذاشت و من نگهش داشتم خونش  که بند امد  شورتش رو گشیدم  بالا و پنبه رو همونجا جاگذاشتم. طرف دیگشرو  لخت کردم و قبل از تزریق مرده گفت اماده ای این یک کم دردش بیشتره. من نمیدونم این چه کاریه که آمپولزنا قبل از تزریق این رو میگن. شیما هم ترسید و پاش رو سفت کرد و اورد بالا من بهش گفتم عزیزم اروم باش. تزریق کرد و وسطای امپول صدای نالش در امد. یک کم ناله کرد  تا تموم شد و سرنگ رو دراورد. همون موقع یک پنبه گذاشت و تا من نگه داشتم مرده رفت. من یک کم مالیدم و احساس کردم شیما گریه کرده. 
وقتی لباسش رو درست کرد و خواستیم بریم گفتم عزیزم درد داشتی گفت واقعا برای دلدردم خوب بود چون اینقدر جای دومی میسوزه که دیگه دلدردم یادم رفت.

۱۷ نظر:

  1. بچه ها کامنت پست قبلی رو ببینید!ببینید "مریم"چی به مدیر گفته.واقعا بی تربیتی! اینم زندگی و مشکلات خودشو داره,این چه طرز حرف زدنه آخه.
    بچه ها مدیرو حمایت کنین از شر این آدمای بیشعور.مدیر بچه ها امیدوارم با کامنت هاشون نشون بدن که طرف تو هستن

    پاسخحذف
  2. اي مريم بي تربيت!

    پاسخحذف
  3. مدیر جون حمایتت می کنیم به حرفهای مریم هم توجه نکن .از آقا نیما هم بابت خاطرش ممنونم خیلی با حال بود این که پنبه رو با پنس می مالیده جالب بود

    پاسخحذف
  4. مدیر جان مطمئنا تو مورد حمایت همه هستی ولی من هم نظرم اینه که خاطرات رو همینجا بذاریم
    از همه بچه ها خواهش میکنم اگر میخواید نظربدید خواهشا مودب بنویسید و نه به مدیر و نه به همدیگه توهین نکنید بگذارید جو صمیمی باشه

    پاسخحذف
  5. دستت همه درد نکنه از دیدزدن فامیل و آشنا هم بنویسید

    پاسخحذف
  6. نیما جان اگه اینجا خاطره بذاریم دیگه نمی شه در موردش کامنت گذاشت ولی اینجوری هر خاطره ای کامنت جداگانه داره

    پاسخحذف
  7. رضا راست میگه این طوری که نمیشه کامنت ها قاطی پاطی میشه.اگه هرکی هر خاطره ای رو اینجا بذاره که نمیشه!مدیر دوست داریم

    پاسخحذف
  8. ینجا تا حالا همیشه جو خوب و مودبانه ای داشته.خواهش می کنم اگه نظری هم دارید مودبانه بگید و به هم توهین نکنید
    مدیر جون قطعا هممون حمایتت میکنیم.البته نظر منم اینه که همینجا خیلی بهتره.باز هر جوری خودت صلاح می دونی

    پاسخحذف
  9. فاطمه 30 ساله از اراک۶/۱۱/۸۹ ۱۱:۴۰ بعدازظهر

    سلام
    من 2 مرحله تو زندگیم بدجوری آمپول خوردم یکی وقتی 11 سالم بود به خاطر روماتیسم مفاصل یک ماه هر روز یک پنیسیلین خوردم هر روز از مدرسه میرفتم درمونگاه و یک آمپول بدجور میخوردم خیلی دردناک بود وکلی گریه میکردم. دیگه تمام باسنم کبود بود.
    تو سن 19 سالگی هم ذات الریه شدم و 15 روز صبح یکآمپول و شب 2 تا آمپول بهم میزدند با اینکه بزرگ بودم ولی مثل بچه ها گریه میکردم. واقعا از آمپول میترسم

    پاسخحذف
  10. Kasi kermanshahi inja hast??

    پاسخحذف
  11. فرزاد
    هركي به مدير بي احترامي كنه بامن طرفه.
    مدير جون حمايتت مي كنيم.

    پاسخحذف
  12. مدیر جون ما همه حمایتت می کنیم .با قدرت به کارت ادامه بده

    پاسخحذف
  13. مدیر جون حمایتت می کنیممممممممم!دیگه نبینم کسی به مدیر توهین کنه ها!عجب ادمایین،عادت کردن نظرای الکی بدن.

    پاسخحذف
  14. Harki ampul zadan dus dare ID mano add kne===>
    Cherkoolak.1989

    پاسخحذف
  15. خانم مدیر از حرفهای یه آدم نفهم دلسرد نشیا

    پاسخحذف
  16. باید به آدم بی ادب یه آمپول گنده دردناک بزنید تا آدم شه!!!

    پاسخحذف